❤ρєѕαяє тαηнα❤
تا ابد دوست دارم تنها بهانه ی زندگی...
|
وقتى سر كلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دخترى بود كه كنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشى” صدا مى كرد .
به موهاى مواج و زيباى اون خيره شده بودم و آرزو مى كردم كه عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهى به اين مساله نمى كرد .
آخر كلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم . بهم گفت: ”متشكرم” .
ميخوام بهش بگم ، ميخوام كه بدونه ، من نمى خوام فقط “داداشى” باشم . من عاشقشم . اما … من خيلى خجالتى هستم ...علتش رو نميدونم .
تلفن زنگ زد . خودش بود . گريه مى كرد . دوستش قلبش رو شكسته بود . از من خواست كه برم پيشش . نمى خواست تنها باشه . من هم اينكار رو كردم . وقتى كنارش رو كاناپه نشسته بودم . تمام فكرم متوجه اون چشمهاى معصومش بود . آرزو ميكردم كه عشقش متعلق به من باشه . بعد از ۲ ساعت ديدن فيلم و خوردن ۳ بسته چيپس ، خواست بره كه بخوابه ، به من نگاه كرد و گفت : ”متشكرم ”
روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد . گفت : ”قرارم بهم خورده ، اون نمى خواد بامن بياد” .
من با كسى قرار نداشتم . ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم كه اگه زمانى هيچكدوممون براى مراسمى پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتيم . جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، كنار در خروجى ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون كريستالش بود . آرزو مى كردم كه عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فكر نمى كرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت : "متشكرم" ، شب خيلى خوبى داشتيم ” .
يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يك سال … قبل ازاينكه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلى فرا رسيد ، من به اون نگاه مى كردم كه درست مثل فرشته ها روى صحنه رفته بود تا مدركش رو بگيره . ميخواستم كه عشقش متعلق به من باشه . اما اون به من توجهى نمى كرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينكه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و كلاه فارغ التحصيلى ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روى شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشى دنيا هستى ، متشكرم .
ميخوام بهش بگم ، ميخوام كه بدونه ، من نمى خوام فقط “داداشى” باشم . من عاشقشم . اما… من خيلى خجالتى هستم ... علتش رو نميدونم .
نشستم روى صندلى ، صندلى ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج ميكنه ، من ديدم كه “بله” رو گفت و وارد زندگى جديدى شد . با مرد ديگه اى ازدواج كرد . من ميخواستم كه عشقش متعلق به من باشه . اما اون اينطورى فكر نمى كرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينكه بره رو به من كرد و گفت ” تو اومدى ؟ " متشكرم ”
سالهاى خيلى زيادى گذشت . به تابوتى نگاه ميكنم كه دخترى كه من رو داداشى خودش ميدونست توى اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دخترى كه در دوران تحصيل اون رو نوشته . اين چيزى هست كه اون نوشته بود : ” تمام توجهم به اون بود . آرزو مى كردم كه عشقش براى من باشه . اما اون توجهى به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم . من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم كه بدونه كه نمى خوام فقط براى من يه داداشى باشه . من عاشقش هستم . اما ... من خجالتى ام … نمى دونم … هميشه آرزو داشتم كه به من بگه دوستم دارم ...
اى كاش اين كار رو كرده بود .
..
نظرات شما عزیزان:
Mersiiiiii